متن عاشقانه
خسته ام خسته ای خسته
ای کسانیکه مرا دفن می کنید تابوت مرا در جای سیاهی قرار دهید یکی را دوست میدارم
یکی را دوست میدارم ولی او باور ندارد! یکی را دوست میدارم همان کسی که شب و روز به یادش هستم و لحظات سرد زندگی را با گرمای عشق اومیگذرانم! کسی را دوست میدارم که میدانم هیچگاه به او نخواهم رسید و هیچگاه نمیتوانم دستانش را بفشارم! یکی را دوست میدارم ، بیشتر از هر کسی ،همان کسی که مرا اسیر قلبش کرد! یکی را دوست میدارم ، که میدانم او دیگربرایم یکی نیست ، او برایم یک دنیاست! یکی را برای همیشه دوست میدارم ، کسی که هرگز باور نکرد عشق مرا ! کسی که هرگز اشکهایم را ندید و ندید که چگونه از غم دوری و دلتنگی اش پریشانم! یکی را تا ابد دوست میدارم ، کسی که هیچگاه درد دلم را نفهمید و ندانست که او دراین دنیا تنها کسی است که در قلبم نشسته است ! یکی را در قلب خویش عاشقانه دوست میدارم ،کسی که نگاه عاشقانه مرا ندید و لحظه ای که به او لبخند زدم نگاهش به سوی دیگری بود ! آری یکی را از ته دل صادقانه دوست میدارم ،کسی که لحظه ای به پشت سرش نگاه نکرد که من چگونه عاشقانه به دنبال او میروم ! کسی را دوست میدارم که برای من بهترین است ،از بی وفایی هایش که بگذرم برای من عزیزترین است ! یکی را دوست میدارم ولی او هرگز این دوست داشتن را باور نکرد! نمیداند که چقدر دوستش دارم ، نمی فهمد که او تمام زندگی ام است ! یکی را با همین قلب شکسته ام ، با تمام احساساتم ، بی بهانه دوست میدارم! کسی که با وجود اینکه قلبم را شکست اما هنوز هم در این قلب شکسته ام جا دارد! یکی را بیشتر از همه کس دوست میدارم ، کسی که حتی مرا کمتر از هر کسی نیز دوست نمیدارد! یکی را دوست میدارم ... با اینکه این دوست داشتن دیوانگیست اما ..... من دیوانه تنها او را دوست میدارم ! اون رفت خیلی راحت تر از اونی که فکرشو می کردم می خوام به سردی شب هام بخندم نخ داخل شمع از شمع پرسید:چرا وقتی من میسوزم تو هم آب میشی؟شمع گفت مگه میشه کسی که تو قلبمه بسوزه و من اشک نریزم؟ عمری با غم عشقت نشستم به تو پیوستم و از خود گسستم ولیکن سرنوشتم این ۳ حرف بود تو را دیدم،پسندیدم،گسستم. دل آدم ها به اندازه ی حرفشون بزرگ نیست ولی حرفی که از ته دل باشه می تونه آدم بزرگی بسازه پس از ته دلم میگم: دوست دارم آری يادم امد...سالها بود می انديشيدم..... وقتی قدم می زنم به خيلی چيزها فکر می کنم . دل سوختن؟ رسم عاشقی اين نيست که تک و تنها بسوزی و ديگر نمانی، ... کاش می دانستيم که زودتر از ما، عشق ماست که برای دوری ما می سوزد و می سازد... کاش می فهميديم که قدر بودن، قدر عاشقی، قدر عشق چيست و چقدر است، کاش بيراه نمی رفتيم و می مانديم چون روز اول، عاشق، عاشق، ... کوچـــــــه بالاتر از کوچــــــــه ما/دختــــــری بـــود بــــه نام رویــــــــا
درســخوان بود و کمی بازیگوش/دلـــــــربایی بـــه نهایتـــــ زیبــــــا غالــــبا از دم در رد می شـــد/هـــر ســحر کیف به دستـــ و تنـــها الغــــــرض مدرسه اش واقع بـــود/صـــــد قدم آنـــطرف از خـانه مــا فصـــل پائیـــــز که از راه رسید/رختــــ می بستـــ ز کوچــــه گــــرما چنـــــد غازی که مهاجـــــر بودند/رد شدند از ســــر من از ســــرما بچــــه غازی لبــــــ بام ما نشست/آمــدم تا کــــه بگیـــــــــرم آن را اینـــــطرف بچــــۀ همسایۀ مان/دانه می داد دو ســــه کـــــــفتر را آنطـــرف باز مرا حیــــران کرد/خـــــود رویاستـــ چـه خوش سـیــــما خنـــــده ای کرد و سپس گفتــ/که ســــر کوچــــه بیا پـــس فــــردا تا رســیدم به سـر کوچۀ شان/مردمی جمــع شـــده بودند آنــــجا یکـــی از اهـــل محل را پرسیــدم/جــــــریان چیست ببینـــم آقـــا؟ گفتــــ که دختــر رویــــــا نامی/ســاعتی قبـــل زد آتـــــش خــود را و جـــــهان دور ســـرم می چرخید/نفسـم سختــــ می آمــــد بالا همــــــه از مـــرد و زن و پیــــر و جــوان/گـــریـه می کرد به حال رویا بعـــــد از آن من پــــدرش را دیـــدم/داد می زد پدرش وای خـــــــدا دختـــــرم دختـــرکم رویایــــــم/دختــــــرم رفته کجـــــا کو به کجــــا خواهــــــر کوچــــک او را دیــــدم/دستـــــ در سـینه و بگرفته عـــــزا گفتــمش دختــــر زیبــــا زهــــــرا/چـه بـــلا آمــــد بـــر ســـر رویـــا؟ گفتــــ ای کـاش می دانــستی/در دلـــش بود فــقط عشــق شما دایــــی ام با پســرش اینــهفته/آمــــدند خواستـــــگاری اینـــــــجا پــــدرم هـــر چه کـه اصــرار نمود/خواهــرم گفتـــ نمی خواهم او را گــــریه می کــرد و لــیکن پــــدرم/راضـــی اش کـــرد به زور و دعـوا خواهـــرم رفتـــــ کـــه چایـــی آرد/ناگــهان آمـــد از آن سمت صــدا بدنـش طــعمه ی آتـش شــده بود/گشتـــ عروسی مـبدل به عـــزا بعـــد از آن یـــک ورق تـــا خـــــورده/او در آورد و بــــه مــن داد بیـــا خواهـــرم داد همیــن را دیــشب/بــدهم مـــوقع دیــــدن به شــما نامــــــه را کــه باز کـــردم دیــــدم/او نوشته استـــــ با نام خـــــــدا بــــی تو شـــرمنده که تنها رفتم/اُفـــــ به این چـــرخ و فلک بر دنیاِِ تا بدانی که تــو مجنـــــون منی/پـــس بیا بــــر ســــر قبـــــر لیلِِی هـــمچنین قول بده بــر مـــن عــــزیز/کــــه مبــادا بکنی آه و نــــــوا پنجشنبه ســــر قبــــرش رفــــتم/حالتـــی بــــود عــــجیب و زیبـــا اشکــــ من قـــول مـــرا باطــــل کــرد/تا نوشتـم کـــــه با نام خــــدا بــی تو شرمنده ام که تنــها ماندم/اُفــــ به ایـن چرخ و فلک بر دنیا آری آری تـــــو لیلای منـــــی/آمـــــدم بر ســــــــر قبرتـــــــــ رویـــــــا... دنیا جای کوچکی ست برخی آدمــــها به یک دلیل از مسیر زندگی ما مـیگذرند و میروند دلم می خواهد نامت را صدا کنم ! مرد نیستم اگر مردانه پای عشـــــــــــــــقم نایستم! می گویند ساکنان دریا بعد مدتی صدای امواج را فراموش میکنند می گویند ساکنان جنگل بعد از مدتی سبزی وطراوت جنگل را نمی بینند می گویند ساکنان کویر بعد از مدتی گرمای اغوش کویر رو احساس نمیکنند واما ساکنان این کره خاکی بعد از گذشت مدت زمانی که با عشق همسایه میشوند دیگر این همسایه ی دیوار به دیوار را نمی بینند احساسش نمی کنند .....چه سخت است روایت غمبار زندگی ادمی این که مدام در سینه ات میکوبد قلب نیست ...ماهی کوچکی است که دارد نهنگ میشود. ماهی کوچکی که طعم تنگ ازارش میدهد وبوی دریا هوائیش کرده است . قلب ها همه نهنگانند در اغوش اقیانوس .اما کیست که باور کند که در سینه اش نهنگی میتپد؟ا آدمها ماهی را در تنگ دوست دارند وقلبها را در سینه . اما وقتی در دریا شناور شد ماهی است و قلب وقتی در خدا غوطه خورد قلب است.هیچ کس نمیتواند نهنگی را در تنگی نگه دارد .. تو چطور میتوانی قلبت را در سینه نگه داری؟ وچه دردناک است وقتی نهنگی مچاله میشود و وقتی دریا مختصر میشود و وقتی قلب خلا صه میشود وادم قانع . این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شد واین تنگ تنگ خواهد شد واین اب ته خواهد کشید . وتو اما کاش قدری دریا بنوشی وکاش نهری میزدی از تنگ سینه به اقیانوس . کاش راه ابی به نا منتها میکشیدی وکاش این قطره را به بینهایت گره میزدی. کاش....... بگذریم............دریا واقیانوس به کنار نامنتها ییش پیشکش......کاش لااقل اب این تنگ را عوض میکردی .این اب مانده وبو گرفته است. وتو میدانی اب هم که بماند میگندد . اب هم که بماند لجن میشود . وحیف از این قلب که در غفلت بغلتد!!!!!! چه سخت است وفادار به دست هایی باشی که حتی یک بار هم لمس شان نکرده ای میدانی میگویند وقتی عاشق میشوی قلبت در سینه ی عشقت شروع به تپیدن میکند چه سخت است قلبت در سینه ی او بتپد واو نداند که این قلب توست در سینه ی او می تپد
هی میگم بمونم
بهت بگم چقدر دوست دارم هی میگم من کی باشم لایق داشتن چشاش باشم هنوز نمیشه باورم که عشقم منو لایق ندونست ارزشمو به ی دونه لبخند دیگری فروخت هی میگم کجایی زندگیمم بی تو همش میرسم نقطه سر خط... تو میگفتی چیزی نیست که بین مون فاصله انداخته میگفتی فرشته ها مراقبمون ببین حالا من موندم درخت و زردی برگام باور کن احساسم بهت مثل غربت صادقانه است باور کن منو دستامو نگامو بارو کن منو واسه خودم باور کن بی تو میمیرم باور کن زغمت نفس به تنگ امده باور کن مخاطب خاص من.. باور کن بغض توسینه اشک رو گونه
دستای لرزون پاهای بی جون نفس های به شماره افتاده قلب ناز دار غرور خرد شده فریاد بی صدا عشق کوه به لرزه در امده اری منم بی تو... درد من عاشقیست ، احساسم در این روزها دلتنگیست.
تا همه بدانند که هر چی سیاهی در این دنیا هست کشیده ام
چشمانم را باز بگذارید تا همه بدانند که چشم انتظار از این دنیا رفته ام
دستهایم را بیرون بگذارید تا همه بدانند که هیچ چیز از این دنیا نبرده ام
آن گاه تکه یخی بر روی قبرم بگذارید تا با اولین آفتاب به جای مادرم بر سر مزارم گریه کند
یادم می یاد یه روز بهم گفت بدون من می میره
اما حالا...
کو؟ کجاست؟
کو اونی که می گفت بدون من می میره؟
می دونی چیه؟
دلم واسه خودم خیلی می سوزه وقتی یادم می یاد چه جوری حاضر بودم
زندگیموبهش بدم.
حتی قطره های اشکمو ندید
همون اشکایی که هر موقع از چشمام جاری می شد می گفت:وقتی گریه می
کنی و این اشکا روگونه هات می لغزه انگار آسمون رو سرم خراب می شه اما
چه آسون از کنار قطره قطره ی اشکام
گذشت و هیچ اعتنایی نکرد.
منم همه ی اشکامو تو یه تنگ بلور جمع کردم یه گل شقایقم پر پر کردم و ریختم
روش آخه می گن اینجوری مسافرت خیلی زودتر بر می گرده . شاید این جوری
باشه گرچه تا حالا این اتفاق نیفتاده.
ولی حیفه اشکام آخه خودم اونو تو اشکام دیدم و می دونم اگه از چشمام بیفته
دیگه نمی بینمش.
پس اشکامو پیش خودم نگه می دارم تا اگه شاید یه روزی برگشت اون تنگ
بلورو نشونش بدم و بگم:
بی انصاف ببین دونه به دونه ی این اشکا رو واسه تو ریختم
واسه تویی که به قول خودت تحمل دیدن حتی یه قطرشو نداشتی
می خوام به پوچی فردام بخندم
وقتی می بینمت با دیگرونی
تو اوج گریه هام می خوام بخندم
می خوام داد بزنم تنهای تنهام
می خوام وقتی میگم تنهام بخندم
اينهمه غم ز کجا پيدا شد.....ناگهان ...؟!
يادم امد.......رويا ها به روی دوشم سنگينی ميکرد..
خسته بودم از اينهمه رويای تلخ... نا فرجام....
ياری ام کردی تو.......فصل پاييز و شب باران بود........
راه نشانم دادی....
گفتی از خاطر دريا بگذر
پشت دريای خيال به جزيره ميرسی
تا رسيدی انجا.....رويا ها را بر سر راه جزيره بنشان.....خود برگرد!!!
....تنها....! من
رفتم ... رسيدم...نشاندم...امدم.....!
رويا هايم را به امان جزيره رها کردم....همان کار که تو گفتی....چه بد کردم.........
نه يکبار.......
هزار بار رفتم و رسيدم و نشاندم و امدم.......!
و تو هر بار غريبانه تر از اغاز......نگاهم کردی.....
و تو شايد به صداقت زدگی های دلم خنديدی......
ديدم رو يا هايم را ...که هر غروب.....يکيشان از کنار لبهای ترک خورده ی ساحل
تن به دستان يخ اقيانوس نيستی ها ميسپرد.......
می ديدم......... اما چه کنم که خسته بودم....!
جزيره ی رويا هايم.... از حريم پاک آن خاطره ها خالی شد.....
يکی از پس ديگری...ديگر بهانشان کمبود جا نبود......
خسته بودند.......!!!!
اخرين غروب بود..
داشتم ميديدم................
لحظه ی پايان اخرين رويا را....
چه معصومانه........!
من تکيه ام بر باد بود..... بی خبر...!
جزيره ام خالی شد......سوت و کور......
دلش گرفت...زانوان خيس اشکش را بغل کرد.....
با نگاهی بر من.....
آهی کشيد و به دنبال رويا های خاموش رفت....
اهش دلم را ترساند......گفته بودند اه مظلومان زود بر عرش الهی برود....
منتظر بودم اما....
نه به اين زودی ها......
عاقبت آه جزيره دامن روزگارم را گرفت....
و مرا به عمق باران و شب و پاييز داد.........وتو هم رفتی.....
من ماندم و روزگار بارانی......
کاش حرفت را نمی شنيدم......غريبه ی اشنا..........!!!***
شايد بهتر باشد بگويم وقتی فکر می کنم مدام قدم می زنم .
يک جور صدای خاص شبيه موسيقی
خيلی مبهم و ضعيف , محيط اطراف من را احاطه می کند .
يک موسيقی ملايم ...
در حين قدم زدن تماس صورتم با ارواح سرگردان را احساس می کنم .
بعضی از آن ها در حين رد شدن از کنارم دستشان را با ملايمت بر گونه هايم می کشند .
و بعضی از آن ها با خشونت به پهلوهای من لگد می کوبند .
بعضی از آن ها مدام گريه می کنند
و بعضی ها سراغ عشق گمشده شان را از من می گيرند .
من بی توجه به تمام اين صحنه ها , فرياد ها و خنده ها , فقط قدم می زنم .
تمام توجه من به مورچه های خسته ای است که بی محابا در مسير عبور من در گذرند .
له شدن يک مورچه در زير صفحه آجدار کفش يک عابر , يک فاجعه است .
قلب مورچه ها مثل پوستشان سياه نيست
قلب مورچه ها رنگ سرخ است .
گاهی احساس می کنم در حين قدم زدن پرواز می کنم .
و اين حالت در خواب های من تشديد می شود .
من شب ها نمی توانم بخوابم
قلب من گاهی از حرکت بازمی ايستد و من با تمام وجود اين سکون را حس می کنم .
از اين سکون نمی ترسم ...
گاهی اوقات چيزی درون من می رقصد و پای کوبی می کند
من روحم را حبس نکرده ام .
به اينکه انسان عجيبی هستم اعتراف می کنم !
من خدا را در آغوش کشيده ام .
خدا زياد هم بزرگ نيست .
خدا در آغوش من جا می شود ،
شايد هم آغوش من خيلی بزرگ است .
خدا را که در آغوش می کشم دچار لرز های مقطعی می شوم .
تب می کنم و هذيان می گويم .
خدا پيشانی مرا می بوسد و من از لذت اين بوسه دچار مستی می شوم .
خدا یکبار به من گفت تو گناهکار مهربانی هستی .
و من خوب می دانم که گناهان من چقدر غير قابل بخششند .
می دانم زياد مهمان نخوام بود .
اين را نه از خود که پدر آسمانی به من گفته است .
زمان می گذرد .
هميشه سعی می کنم خوب باشم و هميشه بد می مانم .
بايد کمی قدم بزنم تا فکر کنم .
من برای اينکه برای کسی که دوستش دارم شعر بگويم هم بايد قدم بزنم .
مدتی هست که خيلی افسرده ام .
از اينکه چيزی می نويسم احساس بدی به من دست می دهد .
من روح خودم را معتاد به زنده بودن کرده ام .
و از اين متاسفم .
و بيشتر از اين تاسف می خورم که روزهايی که سعی می کردم مورچه های سياه را لگد نکنم
ناخواسته غنچه های بوته گلی را لگد مال کردم .
من اين روزها مدام هذيان می گويم
آسمان برای من بنفش است .
بايد کمی قدم بزنم .
بازی با کلمات قشنگ است، بازيگری حرفه ای می خواهد، اما، قسم ، که حقيقت عشق، وجود هرگونه بازی و بازيسازی را بی نياز از دروغ و نيرنگ می سازد...
نمی دانم! بلد نيستم! من نمی دانم دل سوختن برای چيست؟ مرا سوختنی نباشد جز برای عشقم، برای او، برای بودن با او و دور ماندن از او، می سوزم، آری، اما نه به درد اين بازيگر قهار و خوشرنگ زندگی، نه به سختی و دل تنگی نمادين اين دنيای پوشالي...
آری می سوزم، از درد دور بودن و عاشقی، از غم اشک و سردی، می سوزم، اما نمی دانم چرا؟ ... خودی برايم ديگر نمانده است، نمی خواهم، خودی را که ز عشقم دور می سازد نمی خواهم، می سوزانمش، آری، می سوزانمش هر دل و هر نگاهی که مرا دور سازد از عشقم،
و می بوسم، می بويم، می جويم دلی را، دستی را، سخنی را، نگاهی را، هر نسيم و بادی را که وجودم را به او و عشقم نزديک سازد،
من بنده عشقم، بنده عاشقی...
باور کن
هر کجا هستي ، باش
برای با تو بودن کافیست
چشمانم را ببندم
نامت را صدا کنم
و دل بسپارم به صدای قلبم
آنگاه یک دل سیر نگاهت کنم
و غرق شوم در زلال رنگ روشن نگاهت
چه حس نابی ست
تازه شدن زیر باران عشق
آن هنگام که به نرمی نسیم بر من می بارد ...!
تـا به مـا درسهایی بیاموزند
که اگـــــر می ماندند
هرگز یـــــاد نمی گرفتیــــم !!
یک طور دیگر!
جوری که هیچ کس صدایت نکرده باشد !
یک طور که هیچ کس را صدا نکرده باشم !
دلم می خواهد نامت را صدا کنم !
یک طور که دلت قرص شود که من هستم ,
من از قبیله ی فرهاد ها آمده ام...
آنقدر عشــــــــــقت را جار می زنم تا خدا برایم کَف بزند!
فرقی نمی کند فرشـــــــــــــــــته باشی یا آدم
شیرین باشی یا زلیخا
قالیچه ی دل من بدون اسم رمـــــــــز ِ نام ِ "تو" پـــــــرواز نمی کند...
مردانه پای این عشــــــــــــق می ایستم...
تا که عشقمان در تاریخ ثبت شود
دردی در سینه ام دارم که تنها قلبم میداند.
احساسی در قلبم دارم که تنها خدا میداند.
این روزها دلم بدجور هوایت را کرده است ، دلم برایت تنگ شده است.
خیلی برایم عزیزی عزیزم ، تا تو را دارم هیچ غمی جز غم دوری ات در دل ندارم.
کاش در کنارم بودی ، کاش بودی تا دیگر هیچ غمی در دل نداشتم.
نیاز من در کنار تو بودن است ، آرزوی من همیشه با تو بودن است .
خسته نمی شوم از دلتنگی اما شاید لحظه ای تنها دلشکسته شوم.
می سازم با این لحظه های دور از تو بودن و میگذرانم این لحظه های نفسگیر را.
از من خواسته بودی هیچگاه اشک نریزم ، راستش را بخواهی اینک چشمانم پر از اشک است !چشمم مثل قلبم صبور نیست! زود می شکند و زود دلش هوای دیدن تو را میکند.
درد من ، درد تو است ، درد ما درد عشق است .
با درد عشق سوختم ، با لحظه های دلتنگی ساختم ، عاشق ماندم و عاشقانه با یادت زندگی میکنم.
در لحظه های دلتنگی در گوشه ای مینشینم و به تو می اندیشم .
دلم بدجور بهانه میگیرد ، تو مال منی اما در کنارم نیستی .
درد من عاشقیست ، دردی که دوای آن فقط تویی .
بیا و با حضورت در کنارم مرا درمان کن.
در این لحظه هایی که در کنارم نیستی دلم تنها تو را میخواهد.
تنها تو میتوانی درد دلم را درمان کنی.
Power By:
LoxBlog.Com |